شانزدهم آذر ماه هم آغوش با زمهریر برخواسته از کوههای پوشیده از برف زردکوه گذشت و من با اندیشه ای سرما زده تر از تنه لخت درختان در این ایام سرد خواستم در ستایش دانشگاه قلم فرسایی کنم اما دیدم جاهلان چه به جولان در عرصه سیمرغ،که عرض خود میبرم و زحمت آن یگانه مغرور می دارم.با این حال به حرمت سالهایی که در این محیط مقدس تنفس کرده ام بر آن شدم تا پای از گلیم فراتر نهم و از باب تعظیم و ادب هم شده در دالان تاریخ قدم زده و آن چهره مشعشع تابان را از سه زاویه روایت کنم،تا نیک بنگریم چگونه امانتدارانی بوده ایم!
روایت اول
شانزدهم آذر ماه هزار و سیصد و سی و دو
دانشگاه تهران
در تاریخ بیست و چهارم آبان(یعنی حدودا بعد از سقوط دولت ملی دکتر مصدق و شروع موج بازداشت و اعدام مخالفان کودتا)اعلام شد که نیکسون،معاون رئیس جمهور آمریکا از طرف آیزنهاور به ایران می آید تا«نتایج پیروزی سیاسی امید بخشی را که در ایران نصیب قوای تثبیت و قوای و قوای آزادی شده است»(نقل از نطق آیزنهاور در کنگره آمریکا بعد از کودتای ۲۸مرداد)را ببیند.پس از آن روز صدای موهن گارد سلطنتی در گوش اصحاب دانشگاه فریاد می شد که باید دانشجویی را شقه کرد و جلوی در بزرگ دانشگاه آویخت که عبرت همگان شود و هنگام ورود نیکسون صداها خفه گردد و جنبنده ای نجنبد.اما زنهار که دم ضعیف ستوران را یارای خاموشی خورشید نیست.صبح روز شانزدهم آذر دانشجویان نه به دانشگاه بلکه به شبه پادگانی وارد شدند که جهت تدابیر امنیتی لحاظ شده بود و شد آنچه که باید می شد.اعتراض دو تن از دانشجویان دانشکده فنی،حمله گارد به دانشکده ها،برخواستن سمفونی رگبار مسلسل ها و نشستن خون آن سه آذر اهورایی بر چهره دانشگاه.نخست مهدی شریعت رضوی،سپس مصطفی بزرگ نیا و در نهایت احمد قندچی آن هم در حالی که فریاد میکشید:«کودتا دستت از دانشگاه کوتاه».
و اکنون از پس شصت و دو سال هنوز آن سه یار دبستانی دانشگاه را ترک نگفته اند تا هر که را می آید بیاموزند و هر که را می رود سفارش کنند که مبادا این کوه گران را به کاهی بفروشند.
زمزمه باد طنین صدای آن سه نفر را در گوشم نجوا میکند:
ما را همه شب نمی برد خواب
ای خفته روزگار دریاب
روایت دوم
بیست و پنجم آبانماه هزار و سیصد و هشتاد و چهار
کتابخانه مرکزی حقوق و علوم سیاسی_دانشگاه تهران
شب گذشته به دلیل اتصال سیم کشی های ساختمان کتابخانه مرکزی حقوق، آتش سوزی وسیعی در آن محل حادث شد و علی رغم تلاش ماموران آتش نشانی، قسمت اعظم ساختمان کتابخانه همراه با بسیاری از کتب ارزشمند جای گرفته در دل آن،همه طعمه حریق گشته و در کام آن بلعیده میشود.
حوالی هشت صبح بود که از پس دیوار نیم سوخته ای صدای گریه ای را شنیدم.گریستنی چونان گریستن پدر بر بالین جنازه پسر.نزدیک تر که شدم او را شناختم.دکتر ناصر کاتوزیان بود،پدر علم حقوق.دانشکده حقوق با او پا گرفته بود،بالیده بود و به غرور و عظمت میانسالی خود رسیده بود.
استاد این ناله غریبانه از برای چیست؟
پاسخ داد چگونه نگریم وقتی می بینم این گنجینه های دانش،هم آغوشان دوره جوانی ام و همنشینان ایام کهنسالی ام همه دود شده و به آسمان رجعت کرده اند.انگار ضجههای استاد تلألو صدای نیما بود آنگاه که می سرود:«نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب،ای دریغا به برم میشکند.
باد شروع به وزیدن کرد و انگار سخنی را از میان قلب اندوهناک استاد در حالی که با چشمان اشکبارش به ساختمان دانشکده خیره شده بود به ودیعه گرفت تا به گوش من برساند، سخنی چونان زمزمه عاشق با معشوق:
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی
روایت سوم
بیست و هفتم بهمن ماه هزار و سیصد و نود و دو
کلاس درس برنامه ریزی حمل و نقل و مدیریت ترافیک_ویژه دانشجویان فنی
استاد راهروهای خاک گرفته را با دقت و طمأنینه طی کرد تا به کلاس انتهای سالن،گوشه سمت چپ رسید.وارد شد.دانشجویان خسته از رخوت یک بعدازظهر زمستانی،با چشمانی نیمه باز،یکی در میان،افتان و خیزان،از روی صندلی برخواسته و بی اشاره دست استاد،دوباره روی آن چهار پایه چوبی بی نوا ولو می شوند.استاد تازه از گرد راه رسیده، با یک دنیا خیال،شروع به سخندانی میکند:
«آمده ام تا بیاموزم و بیاموزانم،چرا که کلاس درس فرایندی دوسویه است که اطلاعات در آن مرتب در حال رفت و آمدند».سپس شروع کرد به توضیح مقدمات و الزامات حمل و نقل.از نقش محوری مسیر های مواصلاتی برای ارتباط بین تمدنی تا تاکید بر آن به عنوان یک مبحث میان رشته ای که نه تنها صنایع را شکوفا می سازد که منجر به ارتباطات فرهنگی و تعاملات موزون اجتماعی می شود.و القصه
از دفتر عشق نکته می راند
افسانه عاشقی همی خواند
سپس در میانه کلامش در حالی که تصور میکرد بحث را به اوج قله ی خود برای یک مباحثه پویای گروهی رسانیده
از جمع حاضران پرسید:دوست دارم نظر شما را در مورد مسائل مطروحه بشنوم.اما دانشجویان همچون مجسمه های ردیف شده در کارگاه سفال گری با چشمانی بی فروغ به استاد خیره مانده بودند تا در نهایت یکی از آنها سکوت غلیظ کلاس را شکست و با خمیازه کشداری از سر جای خود برخواست و گفت:استاد من به نمایندگی از همه دانشجویان صحبت میکنم.اگر میشود تکلیف نمره میان ترم را همین ابتدای امر مشخص کنید.در ضمن مسامحه و ارفاق را فراموش نفرمایید.حجم کتاب معرفی شده زیاد است،اگر میشود از حجم آن بکاهید که دست ما حداقل از نمره ده کوتاه نماند.و البته بی ادبی نباشد ولی دوستان در گوشی گفته اند اگر میشود کلاس را نیم ساعت زودتر تعطیل کنید تا به بازی رئال و آرسنال برسیم.
و باز هم صدای زمزمه باد که از پنجره کلاس وارد شده و نجوا کنان می گفت:
گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت سرمای سخت
هست امیدش که ابر فرودین
برگ ها رویاندش از فر بخت
بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت
و این گونه بود که دانشگاه را که مظهر وصال دانایی و بیداری است از آن نسل آنچنان گرفتیم وبدین نسل این چنین میسپاریم.زودا که تاوان این بی رسمی را باز پس دهیم،آنگاه که محک تجربه به میان آید و مغرور و سرمست از فرزانگی کاغذی مان در بوته قضاوت فرزندانمان قرار گیریم و در بی بهرگی از هوش اجتماعی و ناتوانی مان در همگرایی با مجموعه جهانی رسوای آیندگان گردیم.
نویسنده و فرستنده مطلب به تارنمای ناظم سرا: راضیه سلیمیان